ايلياى ماايلياى ما، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

ايليا جون, اميد مامان و بابا

دومين کار سخت (واکسن پسرى)

پسرم اولين واکسنت تو دو ماهگى دومين کار سخت ما بود,  صبح ساعت ده رفتيم براى واکسن تو هم که خيلى هوشيار بودى کلى اطرافتو نگاه ميکردى, حتى موقع وزن کردن کلى تعجب کرده بودى که دارن چکارت ميکنن,وقتى بتو واکسن زدن خيلى گريه نکردى, درحالى که من بسختى پاتو نگه داشتم,  ولى شبش تب سختى کردى که تا دو روز ادامه داشت و اين باعث جريانى شد که دردآور ترين اتفاق رو تو دو ماهگى تو باعث شد که البته علتش حساسيت نابجاى من و بابايي بود,حالا اين تويي بعداز واکسن که ما سعى کرديم خنک نگه ات داريم. ...
27 بهمن 1394

کاراى سخت پسرى که تنهايي ياد گرفتيم(حموم پسرى)

مامانى يکى از کاراى سخت که من و بابايي بدون تجربه انجام داديم حموم کردن تو بود که خيلى خوب هم انجام شد, تو يه کمى از آب ميترسى ولى کلا هيچ وقت تو حموم گريه نکردى,فقط با عکس العملات نشون دادى که ميترسى,اين ترس ات هم به من رفته مامانى, اينم اولين حموم فرشته توسط مامان و بابا,البته بگم اولين حموم تو رو خاله سهيلا انجام داد                 ...
27 بهمن 1394

لبخند پسرى, بيست ششمين روز زندگى

فرشته کوچولوى ما, وقتايي که خوابى مثل آدم بزرگا قهقه ميزنى بخصوص وقتى بابايي يا من بغلت ميکنيم و چن ساعتى رو تو بغل ما ميخوابى,  بالاخره تونستم لبخند آخر يکى از اين قهقه هاتو شکار کنم, مادر به قربان خنده اى از ته دلت, حتما که با فرشته ها ميخندى ...
27 بهمن 1394

چن تا عکس پسرى هفته اول

مامانى روزى که به دنيا اومدى من بلافاصله بعداز اطاق عمل بين هوشيارى و بيهوشى حالتو از پرستار پرسيدم,پرستارهم گفت اصلانگران نباش,سرحال سرحال, چهارتا انگشتشم توى دهنشه,اين مدرکش مامان جون         ...
27 بهمن 1394

روز زمينى شدن فرشته آسمونى ما 94/5/8

پسرکم روزى که قرار بود تو بياى من و بابايي تمام شب رو بيدار بوديم راستش تو قرار بود هفته بعد بدنيا بياى ولى بالاخره بابايي نگرانى خودشو بمن منتقل کرد و با مشورت با دکتر قرار شد روز 8 مرداد که يه پنج شنبه زيبا بود بدنيا بياى, فکر کتم پنج شنبه بهترين روز براى بدنيا اومدن تو بود,ساعت چهار ونيم بعدازنماز رفتيم دنبال خاله سهيلاوترنم کوچولو,ساعت 6ونيم نشده رسيديم, از استرس هاى قبل و بعدش نميگم ولى مامانى بالاخره تو ساعت هشت و نيم صبح بدنيا اومدى و نزديگ اذان پيش من بودى, يه پسر کوچولوى سرخ و دوست داشتنى, خيلى آروم و بي صدا, ...
26 بهمن 1394

اولين روزى که فهميديم تو هستى. 93/9/24

پسرکم , ايلياى من  اومدن تو شبيه يه معجزه بود, معجزه اى تو اوج غم و اندوه, درست روزى که بابا بزرگ رو تا خونه ابديش بدرقه کرديم فهميديم تو هستى تويي که اگر نبودى,  تحمل اين رنج براى من غير ممکن ميشد , همونوقت تصميم گرفتيم اگر پسر بودى تو رو به نام بابا بزرگ (على) ايليا صدا کنيم 24 آذر روزيه که خدا ميخواست منو با هديه اى شاد کنه, و اين هديه از آن دل من بوده است. 
23 بهمن 1394